غزل  غزل ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

قدم به قدم با غزل ژیگولی مامان

جریانات هفته 33

سلام دختری ، ناز نازی ، عسل مسلی ، و.... چه خبرها؟؟؟ این روزها کلی درگیر درس و امتحانهای دانشگاه بودم.  چند روز پیش که رفتم سونوگرافی وزنت 2393 گرم بود. من و بابا انقدر ذوق کرده بودیم که خدا میدونه آخه اطلاعات ما میگفت که حدود 1850-2000 گرم باشی اما شما داری با سرعت وزن اضافه میکنی.  بابا که دوست داره 3500 رو بگذرونی . من هم با اینکه تا الان 20 کیلو افزایش وزن داشتم اما باز هم نگران نیستم. همش با خودم میگم الان هرچی وزن اضافه کنم عیبی نداره بعداً دوباره برمیگردم روی 50 کیلو. خدارو شکر دکتر از جواب سونوگرافی راضی بود. و شما مثل همیشه شیطنت میکردی. 9 روز هم جلوتر از زمان خودت هستی. یعنی سریعتر رشد کردی. همش دعا دعا میکنم ...
25 دی 1391

بدون عنوان

سلام نازگل من دو سه روز پیشا تولد بابا جونی بود.   و من این بار سعی کردم تلافی سری قبل رو دربیارم  ، واسه همین از قبل چند تا چیز گفتم که دوست داشته باشه. یه عطر بعد پالتو ... بعد هم که نمیدونستم چی بگیرم ترجیح دادم خودش انتخاب کنه که چی میخواد. در ضمن من و بابایی یه قولهایی با هم رد و بدل کرده بودیم که تا تولد باباجونی منتظر بمونیم و بعد تصمیم بگیریم. این هم یه کادو دیگه بود واسه بابایی. فرداش هم شام با باباجونی رفتیم خانه استیک نیوشا.  یه استیک زدیم بر بدن و باباجون گفت که این هم شیرینی تولد من. بعد از اون هم یه روز با خاله ندا و عزیزجون رفتیم خرید و باز هم عزیزجون کلی لباس خرید و کلاه و شلوار سرهمی و کلی لباسها...
19 دی 1391

جریانات هفته 31

سلام به نازنازی خودم     این چند روز هم درگیر جمع کردن وسیله های خونه هستیم که برای اثاث کشی خودمون رو آماده کنیم ، هم تو فکر کامل کردن خریدهای شما خانم گل. دو سه روز پیشا با عزیز جون و خاله ندا و باباجونی رفتیم خرید لباس و مایحتاج شما. اول از همه که خوب شد ما قبلاً تخت و کمد و کالسکه و..... رو گرفته بودیم وگرنه الان عزیزجون ورشکست میشد. چون همه چیز به خاطر تورم و نوسانات ارز 2-3 برابر شده بود. یه سری از مغازه ها که به خاطر اینکه جمعه بود تعطیل بودن. داشتیم میومدیم به سمت چهارراه جمهوری (ولیعصر) که همون مغازه کت و شلوار فروشی که عروسیمون واسه بابا کت و شلوار گرفته بودیم رو دیدیم، اونجا یه پالتو خیلی شیک داشت که واسه بابا...
17 دی 1391

7 ماه مستاجری

سلام به همه دوستهای مهربون  دیروز دختر عزیز ما ماهش کاملا تموم شد و به ماه هشتم قدم گذاشت. و دیگه کم کم داره خودشو آماده میکنه واسه اومدن به این دنیا. میخواد از این مستاجری فرار کنه.   لطفاً خاله های مهربون واسه سالم بودن و راحت اومدنش دعا کنید.  ...
9 دی 1391

روزهای 29 هفتگی

سلام دختر ناز من چه خبرا؟   خوبی؟ خوش میگذره؟ از دیروز تا حالا گلوم درد بدجوری داره. که تا بالای معده ام میرسه. دکتر گفت درد از مری هست که به خاطر بزرگ شدن شکمم معده ام داره به مری فشار میاره. بعد پشتم هم درد میگیره. همش انگار یه چیزی تو گلوم گیر کرده. حالا فعلاً دکتر گفته شربت آلومینیوم ام جی اس بخورم. یه کمی اثر کرده. این روزا برف میباره ، یه هیجانی به شهر داده. ای کاش یه روز میرفتیم برف بازی. چیزی هم به شب یلدا نمونده دخترم. منم که به امتحانهای ترم نزدیک شده ام و نمیدونم اصلاً چیکار کنم. لای کتابهارو هم باز نکردم. سر کلاسها هم که نرفتم. آخه مگه این کار شرکت جونی میذاره واسم که بخوام به درسهام برسم. حالا تصمیم گرفتم ا...
28 آذر 1391

روزهای سپری شده از هفته 27 و 28

سلام دختر نازم. این روزا بدجوری مریض بودم. واسه همین باید منو ببخشی که نتونستم بیام پیج رو آپدیت کنم.  تقریباً 10 روزی هست که سرما خوردم و گلو درد هم دارم. کلی هم دارو خوردم. البته دکتر گفتاااااا. از امشب دیگه باید از شرکت بریم خونه ، که کم کم وسایل رو جمع کنیم. آخه انشاءالله آخرماه اثاث کشی داریم. از الان میدونم داغون میشیم هممون. اما باباجونی هی روحیه میده بهم و میگه کار زیادی نداریم. راحته. خدا کنه اینجوری باشه. راستی عزیزم ماشین جدیدمون رو تحویل گرفتیم. بالاخره بعد از 2 ماه انتظار تونستیم به خاطر وجود شما ماشین روبگیریم. بابایی کلی تلاش کرد تا بتونه از طریق بارداری من یه حرکتی بزنه و ماشین رو بگیره وگرنه بازم 2 ماه دی...
18 آذر 1391

هفته 26 و 6ماهگی دخترمون

سلام نازگل من امروز 6 ماه شما  و همین طور 26 هفتگی تون تموم شده.  این روزا که آپدیت نکردم رفته بودیم مسافرت. آخه واسه تعطیلات تاسوعا و عاشورا توی رشت هیئت و نذری داشتیم. جمعه ، شب تاسوعا من آخرین آش رشته نذری که داشتم یعنی سومی رو با کمک دیگران درست کردم. خاله الهام و عزیزجون کلی زحمت کشیدند و خسته شدند. فرداش هم دایی امیر (دایی مامان جونی) نذری داشت (تاسوعا) که فسنجون درست کرده بود. شب بعد هم واسه شام غریبان عزیزجون آبگوشت داد. تمام این شبها باباجونی با عمو رضا(همسرخاله ندا) و دایی پیمان میرفتند هیئت. زنجیرزنی میکردند. عزیزجون که خیلی خوشحال بود که اونا میرن زنجیرزنی. عمو حماد(همسر خاله نسیم) هم که خودش علمدار هیئت بود...
8 آذر 1391

جریانات هفته 25

سلام دختر نازنازی من. توی این روزا ماه محرم شروع شد. و به همین مناسبت من و بابایی رفتیم برای من یه چادر مشکی خریدیم آخه از آخرین باری که رفتیم مشهد دیگه چادر مشکی خودمو ندیدم. عمه جون و عموآرش(همسر عمه) که برای تولد عمو رفته بودن کیش برگشتن. و دیگه به ما ثابت شد که  دخترمون داره ما رو از گود خارج میکنه آخه رکورد سوغاتی گرفتن ما رو شکست. و عمه یه کیسه پر از سوغاتی واسه غزل خانم آورد. اگه میشد کلاً من و بابایی رو بیخیال میشد. چه لباسهای خوشکلی؟!!! یه ست کامل لباس نوزادی خیلی ناز، پیراهن خال خالی، کلاه و لباس جین ، و کلی چیز قشنگ. که بعداً تو هرکدوم مثل ماه میشی. با چند تا شاخه گل عروسکی. یه شب با باباجون رفتیم هیئت. حس قشنگی بود. ...
2 آذر 1391

من ، تو و جریانات هفته 24

سلام به غزل مامانی چطوری نازنازی من؟ دیروز رفتم سونوگرافی. همه چیز عالی بود . و شما هم که با سرعت داری بزرگ میشی. الان وزنت 719 گرم شده. و دکتر میگفت که 3 روز جلوتر اومدنتو داری خبر میدی. منم تعجب کردم که مگه میشه؟!!! من الان 23 هفته و6 روزمه. اما دکتر گفت الان 24 هفته و 2 روزته. در ضمن تو دنیای جنینی هیچ چیزی باید نداره پس بچه های 7 ماهه چی هستن؟ دیروز پیش خانم دکتر ازگمی هم رفتم. ایشون هم از همه شرایط راضی بود بعد تست قند دو نوبته دادو ضربانت رو چک کرد و  گفت غزل خانم شما خیلی شیطونه . حتماً به مامانی اش رفته. اما من فکر کنم شما دست منم از پشت ببندی.  بعد هم خسته و کوفته برگشتیم خونه، آخه شب قبل حتی یک لحظه هم نخوابیده ...
21 آبان 1391