روزهای سپری شده از هفته 27 و 28
سلام دختر نازم.
این روزا بدجوری مریض بودم. واسه همین باید منو ببخشی که نتونستم بیام پیج رو آپدیت کنم.
تقریباً 10 روزی هست که سرما خوردم و گلو درد هم دارم. کلی هم دارو خوردم. البته دکتر گفتاااااا.
از امشب دیگه باید از شرکت بریم خونه ، که کم کم وسایل رو جمع کنیم. آخه انشاءالله آخرماه اثاث کشی داریم. از الان میدونم داغون میشیم هممون. اما باباجونی هی روحیه میده بهم و میگه کار زیادی نداریم. راحته. خدا کنه اینجوری باشه.
راستی عزیزم ماشین جدیدمون رو تحویل گرفتیم. بالاخره بعد از 2 ماه انتظار تونستیم به خاطر وجود شما ماشین روبگیریم. بابایی کلی تلاش کرد تا بتونه از طریق بارداری من یه حرکتی بزنه و ماشین رو بگیره وگرنه بازم 2 ماه دیگه باید صبر میکردیم. اون آقایی که واسمون پیگیری میکرد گفت که الان مال مراجع تقلید و ادارات رو دارن تحویل میدن .
حالا من هم به شما میگم : آیت الله غزل
خوب راست میگم دیگه. شما الان به عنوان یک فرد زنده در شکم من زندگی میکنی و نشونه بزرگی از خدا هستی پس آیت الله هستی دیگه.
این روزا عمورضا هم ارثیه اش رو گرفت و به ما یه شام داد. خداکنه بتونه از این چیزی که دستش رسیده بهترین استفاده رو ببره.
دایی پیمان هم که این روزا زن دایی رو آورده بود تهران و 4-5 روزی تهران بود. هفته پیش تولد زن دایی (فاطمه سادات) بود واسه همین من و باباجونی واسه تولدش یه ساعت کریستال تزئینی گرفتیم که شکل قوری بود. و عزیز جون هم یه آبمیوه گیری براش گرفت.
خاله نسیم هم که دیگه نزدیک به کنکورشه و داره درس میخونه. دعا کن خاله کاردانی به کارشناسی قبول بشه آخه فقط یه جا رو انتخاب کرده اونم رشت.
خاله ندا هم با اینکه گچ پاش رو باز کرده اما هنوز فیزیوتراپی میره. خیلی پاش اذیتش میکنه.
و عزیز جون هم که بنده خدا سرما خورده. (از من گرفته ها) دلم براش میسوزه آخه چون قند داره نمیتونه آمپول بزنه واسه همین دوره بیماریش طولانی تر شده .
مامان مژگان که خودش هم سرما خورده چند روز پیش برام آش درست کرد و توش کلی شلغم و چیزهای مقوی ریخت تا من و شما زودتر خوب بشیم.
این روزها هوای تهران آلوده بود و کلی به مریضی ما اضافه کرد. اما خدارو شکر دو شبی هست که بارون باریده و یه کم هوا تمیز شده.
دیشب اونقدر بیخوابی کشیدم که الان غرق خوابم اما حیف که الان تو شرکت هستم و نمیشه بخوابم.
دیشب یه سر با باباجونی رفتیم خونه خودمون. وقتی به کیبورد و گیتارم نگاه کردم که همینجوری دارن خاک میخورن غصه ام گرفت. کم کم دارم واسه این خونه و همه چیزاش دلتنگ میشم. چند روز دیگه هم جابجا میشیم و فکر میکنم یه روزی واسه این خونه و خاطراتمون دلتنگ میشم. اما به دست آوردن چیزای بهتر از دست دادن بعضی چیزا رو به همراه داره. وقتی خونه بزرگتر میخوایم نمیتونیم دیوارای این خونه رو با خاطراتش همراهمون ببریم. اما امیدوارم که هیچ وقت خاطراتمون رو از یاد نبریم. دلبستگیهامون به گذشته ، به همدیگه ، و......
فرشته مهربونم مواظب خودت باش و واسه همه اعضای خانواده دعاکن. دوستت دارم مامانی.