غزل  غزل ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

قدم به قدم با غزل ژیگولی مامان

من اومدم

سلام امروز يهو ياد قديما افتادم گفتم يادش بخير يه وبلاگ داشتم و سعي ميكردم هرچند كوتاه ، يه زماني بذارم بيام يه گپي با هم بزنيم . خودمم باورم نميشه به همين سرعت ٦سال گذشت و غزل حالا براي خودش خانووومي شده . دو هفته قبل ، پيش دبستاني اش هم تموم شد . و چند روز پيش واكسن شش سالگي رو زد ، اتفاقا خيلي هم اذيت شد حتي تا چند روز نميتونست دستش رو تكون بده . 😉 يه موضوع ديگه اينكه من الان فقط مامان غزل نيستم الان ديگه دوتا دختر دارم . ترانه هم كه الان ١٨ ماهشه . خدارو شاكرم براي داشتن اين دوتا دختر دوست داشتني. غزل مامان   ترانه مامان دلم ميخواد بيشتر وقت داشته باشم و بيام اينجا . دوستتون دارم عزيزان  ...
5 خرداد 1398

دل گرفته من

سلام دوستای مهربونم الان که دارم آپ میکنم خونه مامانم هستیم. این چند روز افتضاح بود. چند تا اتفاق بد افتاده پ: 1) سه شب پیش که مهمون خونه مامان شوشو بودیم بعد از شام برگشتیم خونه دیدیم از آشپزخونه تا دم در خونه آب هست. یکی از لوله های آشپزخونه مشکل پیدا کرده بود و از صبح که رفتیم سرکار تا شب خونه رو آب برداشته بود. انگار که دنیا رو کوبیدن تو سرمون. حالا خسته و کوفته واستا آب حوض بکش. :( زنگ زدیم به بابای شوشو ببینیم پارو دارن آب فرش رو خارج کنیم که اونا هم اومدن کمک. از ساعت 12 تا 2.5 داشتیم آب جمع میکردیم. کلی گریه کردم. فردا صبح اش هم فرشهارو دادیم قالی شویی. کلی دپ شدم.   2) فردا سالگرد دختردایی عزیزمه. فرحناز عزیزم امیدو...
10 آذر 1392

مامانی که خیلی بدقوله

سلام به دوستهای عزیزم به خاطر تاخیرهام عذر میخوام. و سلام به دختر نازنینم. الان ساعت 9 شبه و بابا علی و غزل خانم هر دو خوابن . این چند ماه اصلاً هر کاری کردم به وبلاگ دخترم بیام و آپدیت کنم نشد.  جدیداً کلاس زبان ثبت نام کردم فقط و فقط به خاطر دخترم. آخه دلم میخواد وقتی بزرگ میشه احساس کمبودی در من رو نداشته باشه واسه همین یه روز در میون از شرکت میرم کلاس. الان دیگه هر روز از صبح تا ساعت 3-4 شرکت هستم و غزل نازم هم پیش مامان جونم (عزیزجون) میمونه.  دوستای گلم نمیدونین غزل چقدر شیطونه. یه لحظه نمیشه بذاریش تنها بمونه. جدیداً یاد گرفته از توی رورورئک میاد بیرون. کلاً 2-3 هفته بیشتر روروئک  کارایی نداشت.  چن...
4 آذر 1392

اولین عکس از دخترم

سلام دوستای گلم. اینم از عکس دخترم که قول داده بودم. و خاطره  روز زایمان: صبح روز 5 اسفند لشکر ما که حدود 8 نفر بودیم ( یعنی مامانم،خاله الهام و ملیکا ، دایی پیمان ، خاله نسیم ، خاله ندا ، باباجونی و خودم ) همگی با هم رفتیم بیمارستان.      خاله ندا واسم یه اتاق خصوصی گرفته بود و با لباس پرستاری اش کنارم بود. توی اتاق همه به افتخار غزل خانم (یا همون ژیگولی جون خودمون) موج مکزیکی میرفتن. هی می نشستند بعد دوباره موج مکزیکی میرفتن و فیلمبرداری میکردن و من هم که کلی گرسنه ام بود و رمق نداشتم فقط میخندیدم. در همین جریانات بود که یکی از پرستارای بیمارستان اومد تو و جریان رو دید. خاله نسیم که از رشت با خودش کلی بادک...
9 ارديبهشت 1392

زبان کودکان را یاد بگیرید!

زبان کودکان را یاد بگیرید!   برقراري ارتباط کلامی مقوله‌ای است خیلی مفصل‌تر از به زبان آوردن چند کلمه مختصر و مفید. و شاید همین کافی باشد تا بدانید وقتی کودک شما به حرف می‌افتد بیشتر از این‌که بفهمید دقیقا کدام کلمات را به زبان می‌آورد دنبال این هستید که زبان گفتاری او را متوجه شوید و بدانید دقیقا با این واژه می‌خواهد چه منظوری را برساند و چه نوع ارتباطی را با شما برقرار کند. این درست مثل زبان بزرگ‌ترهاست. زبان بچه‌ها پیچیدگی‌های خودش را دارد. به خصوص وقتی تازه می‌خواهند حرف بزنند. در این مواقع است که شما باید زبان آن‌ها را درک کنید؛ زبانی که گاهی بیانگر احساسات آنهاس...
2 ارديبهشت 1392

روز اول دوری مامانی و دختری

سلام به همه . با عرض پوزش از همه دوستهای خوبم و دختر نازنینم ، به خاطر اینکه وبلاگ غزل گلم رو به روز نکرده بودم. امروز دختر ماه من 57 روزشه.  امروز اولین روزیه که اومدم شرکت. وقتی از غزل نازم دور میشدم اشک تو چشمام حلقه زده بود و کلی تلاش میکردم که گریه نکنم. آخه از علی جونم خجالت میکشیدم.  دخترم منو ببخش که اومدم سرکار. اما اگه دیرتر میومدم سخت تر بود و تو هم بیشتر اذیت میشدی. الان من تو شرکت هستم و دخترم پیش مامانم  (عزیز جون). البته خیالم راحته که پیش مامانمه. این چند وقت و حتی تو دوران بارداری ام  مامانم خیلی زحمت کشید برام. الان میفهمم که مامانم از تولدم تا حالا چقدر برام زحمت کشیده. ای کاش میتونستم زحمت های...
31 فروردين 1392

غزلم به این دنیا اومد...

سلام دوستهاي گلم اين چند وقت كه نبودم خيلي اتفاق هاي قشنگي افتاد : دختر گل من ، غزل عزيزم. روز شنبه ٥ اسفند ساعت ٩:١٥ به دنيا اومد و با اومدنش الحق كه رنگ زندگي ما رو عوض كرد. غزلم ٣/١ كيلو و ٥١ سانت بود تو روز تولدش. اون روز همه در كنارم بودند. لحظه به لحظه بودن علي عزيزم در كنارم كلي آرومم ميكرد و همونطوري كه قبلش بهش قول داده بودم سعي كردم صبور باشم و آروم. شب كه شد بابا جوني با يه كيك همه مارو سوپرايز كرد آخه واسه دختر نازنازيمون جشن تولد يه روزگيش رو جشن گرفتيم. و چون خاله ندا خواهر گلم پرستار همون بيمارستان بود ما براي رفت و آمد مشكلي نداشتيم واسه همينم اون شب عمه سحر با شوهرش آرش ، خاله نسيم ، خاله الهام و مليكا ، عزيزجون ...
29 اسفند 1391

جریانات هفته 37 و 36

سلام به دختر مامان و به همه دوستهای مهربونم این روزای آخر هم طولانی میگذره و هم سخت. هر شب که تا صبح کاملاً بیدارم. البته بابای نی نی هم مثل من تا صبح بیداره. و هر روز دیر میره سرکار.منم که چند روزیه شرکت نمیرم. دیگه دست و پاهام داره متورم میشه. فکر کنم اگه سوزن بزنن بهم مثل بادکنک میترکم و باد خالی میکنم.    به سلامتی مامانم از کربلا برگشت و کلی هم سوغاتی واسه ما آورد. (غزل خانم واسه شما هم پیراهن آورد عزیزجون.) خبر بد اینکه بابای خاله سحر( خانم تقی زاده همکارم) شنبه فوت کردند. خدابیامرزتش. خیلی ناراحت شدم. آخه نزدیک به 2 ماه پیش هم مامانش فوت کردند. خیلی تنها شد. منم کلی شوکه شدم و غصه خوردم واسه خاله سحر. انشاءالله که هر...
24 بهمن 1391

هفته 38 بارداری

کودک شما چگونه تغییر می کند؟ كودك شما حسابي چاق شده است! او بين 2720 تا 3400 گرم وزن دارد (پسرها معمولا كمي سنگين تر از دخترها هستند) و طول بدن او نيز بين 48.2 تا 50.8 سانتي متر است. او مي تواند خيلي محكم چنگ بيندازد كه اين را هم به زودي مي توانيد با انگشت خود امتحان كنيد! اندامهاي او كاملا رشد كرده و در مكان نهايي خود قرار دارند. ولي ريه ها و مغز او هرچند به اندازه اي رشد كرده اند كه بتوانند فعاليت كنند اما تا زمان تولد و مدتي پس از آن نيز به رشد خود ادامه مي دهند. فكر مي كنيد چشمهاي كودك شما چه رنگي هستند؟ ممكن است نتوانيد به درستي پاسخ دهيد. اگر چشمان او قهوه اي باشند احتمالا به همين رنگ باقي خواهند ماند. اگر رنگ چشمانش خاكستري تيره ي...
24 بهمن 1391