اولین عکس از دخترم
سلام دوستای گلم.
اینم از عکس دخترم که قول داده بودم.
و خاطره روز زایمان:
صبح روز 5 اسفند لشکر ما که حدود 8 نفر بودیم ( یعنی مامانم،خاله الهام و ملیکا ، دایی پیمان ، خاله نسیم ، خاله ندا ، باباجونی و خودم ) همگی با هم رفتیم بیمارستان.
خاله ندا واسم یه اتاق خصوصی گرفته بود و با لباس پرستاری اش کنارم بود. توی اتاق همه به افتخار غزل خانم (یا همون ژیگولی جون خودمون) موج مکزیکی میرفتن. هی می نشستند بعد دوباره موج مکزیکی میرفتن و فیلمبرداری میکردن و من هم که کلی گرسنه ام بود و رمق نداشتم فقط میخندیدم.
در همین جریانات بود که یکی از پرستارای بیمارستان اومد تو و جریان رو دید. خاله نسیم که از رشت با خودش کلی بادکنک آورده بود اتاق رو همون اول تزئین کرده بود. پرستارا که میومدن میگفتن به به جشن گرفتین؟!!! و ندا هم میگفت وای آبروم پیش همکارام رفت بعد که اونها میرفتن دوباره روز از نو روزی از نو، بازم موج مکزیکی شروع میشد.
بعد هم که گفتن باید برم تو اتاق پیمان میگفت بذار ویلچر بیاریم واست لابد میخواستن بهم بخندن. بالاخره که من با پاهای خودم همون خط 11 معروف رفتم تو اتاق عمل و از هیچ کس هم حلالیت نخواستم آخه ما خانوادگی جنبه این حرفها رو نداریم سریع گریه میکنیم. من هم واسه اینکه مامان اینا استرس نگیرن از این حرفها نزدم. توی اتاق هم همکارای ندا ازم فیلم گرفتن و ازم خواستن که واسشون و برای دخترم یه دعای خیر کنم. و البته عاقبت بخیری بهترین آرزو هست.
بعد از عمل که نیمه هوشیار شدم علی که بالا سرم بود بهش گفتم : پس تا الان کجا بودی؟ و همسری با تعجب گفت همینجا بودم عزیزم.
و البته مادر همسری بعداً که پرسید اولین نفری که صدا کردم کی بود و اینو شنید گفت خب معلومه که تو بیهوشی ات هم به فکر شوهرت بودی.
عمه سحر و مامان بابای همسری هم در طول عمل رسیده بودن به بیمارستان و قبل از اومدن من به ریکاوری اونا تو بخش بودن. وقتی که میخواستن از اتاق ریکاوری منو به بخش منتقل کنند احساس میکردم از درد دارم می میرم. اما الان که بهش فکر میکنم بجز یه لبخند رضایت احساس دیگه ای ندارم. و خدا رو شکر میکنم که یه دختر سالم و ناز بهم داده که با تمام دنیا عوضش نمیکنم.
اون روز تمام کسایی که دورم بودن میخواستن که نگران نباشم و خودشون ته دلشون نگران بودند. حتی بابای همسری وقتی منو آوردند گریه کرده بود.
و اولین کسی که تو راه ریکاوری تا بخش صدا کردم مامانم بود. خاله ندا هم که اولین کسی بود که هنوز بیهوش بودم اومد کنارم و پیشم موند تا به هوش بیام.
من همینجا از همه کسایی که تو دوران بارداری ام نگرانم بودند و کمکم کردند تا اون روزا راحت بگذره و حتی در لحظه زایمانم هم منو تنها نگذاشتند، ممنونم و تشکر میکنم.