غزل  غزل ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

قدم به قدم با غزل ژیگولی مامان

اولین عکس از دخترم

1392/2/9 11:08
نویسنده : naghmebanoo
777 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستای گلم.

اینم از عکس دخترم که قول داده بودم.

غزل مامان  در ایام عید  (یک ماهگی)

و خاطره  روز زایمان:

صبح روز 5 اسفند لشکر ما که حدود 8 نفر بودیم ( یعنی مامانم،خاله الهام و ملیکا ، دایی پیمان ، خاله نسیم ، خاله ندا ، باباجونی و خودم ) همگی با هم رفتیم بیمارستان. تعجب   

خاله ندا واسم یه اتاق خصوصی گرفته بود و با لباس پرستاری اش کنارم بود. توی اتاق همه به افتخار غزل خانم (یا همون ژیگولی جون خودمون) موج مکزیکی میرفتن. هی می نشستند بعد دوباره موج مکزیکی میرفتن و فیلمبرداری میکردن و من هم که کلی گرسنه ام بود و رمق نداشتم فقط میخندیدم.

در همین جریانات بود که یکی از پرستارای بیمارستان اومد تو و جریان رو دید. خاله نسیم که از رشت با خودش کلی بادکنک آورده بود اتاق رو همون اول تزئین کرده بود. پرستارا که میومدن میگفتن به به جشن گرفتین؟!!! هورا   و  ندا هم میگفت وای آبروم پیش همکارام رفت بعد که اونها میرفتن دوباره روز از نو روزی از نو، بازم موج مکزیکی شروع میشد.

بعد هم که گفتن باید برم تو اتاق پیمان میگفت بذار ویلچر بیاریم  واست لابد میخواستن بهم بخندن. بالاخره که من با پاهای خودم همون خط 11 معروف رفتم تو اتاق عمل و از هیچ کس هم حلالیت نخواستم آخه ما خانوادگی جنبه این حرفها رو نداریم سریع گریه میکنیم. من هم واسه اینکه مامان اینا استرس نگیرن  از این حرفها نزدم.  توی اتاق هم همکارای ندا ازم فیلم گرفتن و ازم خواستن که واسشون و برای دخترم یه دعای خیر کنم.  و البته  عاقبت بخیری بهترین آرزو هست.

بعد از عمل که  نیمه هوشیار شدم علی که بالا سرم بود بهش گفتم : پس تا الان کجا بودی؟ و همسری با تعجب گفت همینجا بودم عزیزم.

و البته مادر همسری بعداً که پرسید اولین نفری که صدا کردم کی بود و اینو شنید گفت خب معلومه که تو بیهوشی ات هم به فکر شوهرت بودی.قلب

عمه سحر و مامان بابای همسری هم در طول عمل رسیده بودن به بیمارستان و قبل از اومدن من به ریکاوری اونا تو بخش بودن.    وقتی که میخواستن از اتاق ریکاوری منو به بخش منتقل کنند احساس میکردم از درد دارم می میرم.  اما الان که بهش فکر میکنم بجز یه لبخند رضایت احساس دیگه ای ندارم. و خدا رو شکر میکنم که یه دختر سالم و ناز بهم داده که با تمام دنیا عوضش نمیکنم.

اون روز تمام کسایی که دورم بودن میخواستن که نگران نباشم و خودشون ته دلشون نگران بودند. حتی بابای همسری وقتی منو آوردند گریه کرده بود.

و اولین کسی که تو راه ریکاوری تا بخش صدا کردم مامانم بود. خاله ندا هم که اولین کسی بود که هنوز بیهوش بودم اومد کنارم و پیشم موند تا به هوش بیام.  

من همینجا از همه کسایی که تو دوران بارداری ام  نگرانم بودند و کمکم کردند تا اون روزا راحت بگذره و حتی در لحظه زایمانم هم منو تنها نگذاشتند، ممنونم و تشکر میکنم. محصل

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

علامه كوچولو
10 اردیبهشت 92 13:34
جبرئیل آمده بود ..
علی و جمله ملائک بودند ..
و محمد، عرق وحی به پیشانی داشت ..
و خدا داشت ترنم می‌کرد !!
در میان سخنانش، غزلی نغز سرود ...
نام آن شعر نکو ، "حضرت زهرا" بود!
********************
سلام بانو! عيدت و روزت مبارك


سلام ممنون از شعر زیبایی که گذاشتید و روز شما هم مبارک


ناهید
10 اردیبهشت 92 14:38
زیباترین واژه بر لبان آدمی واژه “مادر” است زیباترین خطاب “مادر جان” است “مادر” واژه ایست سرشار از امید و عشق واژه ای شیرین و مهربان که از ژرفای جان بر می آید روزت مبارک مامان مهربون
مامان عاشق
11 اردیبهشت 92 11:34
ای جانننننننننننننننننننننننن زن بودن کار مشکلیست،مجبوری:مثل یک بانو رفتار کنی,مثل یک مرد کار کنی,مثل یک دختر جوان به نظر برسی و همانند یک خانوم مسن فکر کنی..ای بزرگ هنرمند زمان روزت مبارک
لی لی
12 اردیبهشت 92 1:06
الهـــــــــــــــی
تبریک میگم خانمی
آرزو میکنم به لطف خدا همیشه سالم باشین و شاد
روزت مبارک مـــــاااااااااااادر


ممنون از شما
خاله ی آبنبات
12 اردیبهشت 92 23:27
چه روز خاطره انگیزی بوده...
خوشحالم که هر دو سلامتید چقدر هم نازه ماشالله.
از طرف منو دوستش، آبنبات، ببوسیدش


مرسی خاله عزیز ، شما هم آبنبات و باران عزیز رو ببوس
خاله ی آبنبات
12 اردیبهشت 92 23:28
راستی روزتون مبارک
مرضیه
30 اردیبهشت 92 11:38
سلام مادر خانمی خسته نباشی.خوشحال شدم از دیدن وبلاگت.خوش بحالت که کودکت کنارته منم باردارم .هفته 29 بارداریم.بچه ام پسره و خوشحالم اما استرس سلامتی کودکمو دارم وهم اینکه نگران زایمانم..نمیدونم طبیعی باشم یا سزارین...!
بهناز مامی یلدا و سروش
20 خرداد 92 19:46
زندگی آرام است، مثل آرامش یک خواب بلند. زندگی شیرین است، مثل شیرینی یک روز قشنگ. زندگی رویایی است، مثل رویای ِیکی کودک ناز. زندگی زیبایی است، مثل زیبایی یک غنچه ی باز. زندگی تک تک این ساعتهاست، زندگی چرخش این عقربه هاست، زندگی مثل زمان در گذر است... امیدوارم که بهار دلت همیشه شاد باشه و هیچوقت رنگ خزان نگیره عزیزم
بهناز مامی یلدا و سروش
20 خرداد 92 19:47
خدا حفظ کنه برات فرشته کوچولوت رو....
عاشق باران (خاله ی آبنبات)
22 خرداد 92 17:37
آپ نمی کنید؟
مامان ساتیار
5 تیر 92 20:28
سلام، وقت بخیر.امیدوارم که حالتون خوب باشه. ساتیار در جشنواره ی تابستانی نی نی وبلاگ شرکت کرده...خوشحالمون می کنید اگه بهش رای بدین و با یک پیامک، عدد 103(صد و سه) را به شماره ی 20008080200 (دوهزار هشتاد هشتاد دویست) ارسال کنید. از لطف شما ممنونیم – شاد و سلامت باشید. http://satyarjun.niniweblog.com
melika
9 مرداد 92 2:12
سلااااااااااام به نغمه بانو و ژيگولي خودم تولد تولد تولد ژيگولي مبارك دووووووووستون دارم
جیران بخشنده
10 مهر 92 15:39
سلام من جیران هستم 14 سالمه و از زمان بارداریتون وبلاگ غزل جون رو میخوندم خیلی وقته نذاشتین دلتنگ شدیم