غزلم به این دنیا اومد...
سلام دوستهاي گلم
اين چند وقت كه نبودم خيلي اتفاق هاي قشنگي افتاد : دختر گل من ، غزل عزيزم. روز شنبه ٥ اسفند ساعت ٩:١٥ به دنيا اومد
و با اومدنش الحق كه رنگ زندگي ما رو عوض كرد.
غزلم ٣/١ كيلو و ٥١ سانت بود تو روز تولدش. اون روز همه در كنارم بودند. لحظه به لحظه بودن علي عزيزم در كنارم كلي آرومم ميكرد و همونطوري كه قبلش بهش قول داده بودم سعي كردم صبور باشم و آروم. شب كه شد بابا جوني با يه كيك همه مارو سوپرايز كرد آخه واسه دختر نازنازيمون جشن تولد يه روزگيش رو جشن گرفتيم. و چون خاله ندا خواهر گلم پرستار همون بيمارستان بود ما براي رفت و آمد مشكلي نداشتيم واسه همينم اون شب عمه سحر با شوهرش آرش ، خاله نسيم ، خاله الهام و مليكا ، عزيزجون و دايي پيمان ، بابا مرتضي و مامان مژگان ، باباجوني و خود خاله ندا هم در كنار من و غزل خانم بودند. همه دركنار هم كيك رو خورديم و بعد كم كم همه رفتند. اون شب خاله ندا و عزيز جون پيشم موندند و خدايي خاله ندا اگه نبود من بيچاره ميشدم. فرداش هم كه مرخص شديم و اومديم خونه عزيز جون. و بعد هم كه از گوسفند كشتن تا الان كه غزل خوابيده خوب بوده. امروز غزلي ٢٥ روزشه. از جريانات اخير كه بخوام بگم خيلي طولانيه اما به طور خلاصه ميگم؛ ((((( گرفتن كادو از همسري ، بودن اين مدت تو خونه عزيز جون ، اولين مهموني رفتن غزل خانم خونه بابا مرتضي، جمع شدن خانواده واسه ٧ روزگي غزل و حموم بردنش، افتادن نافش تو روز ششم ، اضافه كردن ٩٦٠ گرم به وزنش تو اين مدت، دكتر رفتن و واكسن زدن و آزمايشهاي سلامت ، خريد عروسك بلند با قدي نزديك به ١٣٠ سانت براي غزل توسط باباجونش به مناسبت عيدي ،و ...... ))))) البته بعداً اگه چيزي يادم اومد كه جامونده بود حتما ميگم.