غزل  غزل ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

قدم به قدم با غزل ژیگولی مامان

عیدغدیر و اسم دخترمون

سلام عزیزم در چه حالی ؟ خوش میگذره بهت؟ اول از همه عید همگی مبارک.. (البته با تاخیر) این روزا که خیلی شیطونی میکنی، قربونت برم من.یه لحظه هم آروم و قرار نداری.  گاهی فکر میکنم میخوای یه چیزی بهم بگی. امروز یه صحبتهایی تو شرکت شد که من خیلی ذوق کردم از همون موقع تو هم شروع کردی به شیطنت. الان دو سه ساعت گذشته اما هنوز داری خوشحالی میکنی. فرشته من، واسه مامان بابا دعا کن که به چیزی که میخوان برسن تا هرسه تایی خوشحالتر بشیم.  شب عید غدیر اسمت رو تعیین کردیما گلم .بابا نظرش این بود که اسمت رو من بذارم. دو روز پشت سر هم باباجونی به من اصرار کرد که اسم منتخب رو اعلام کنم.  آخه میگفت فامیلیش که از من بهش ...
16 آبان 1391

وسایل دخترم

سلام دخی نازم  دیروز تخت و کمدتو فرستادن خونه عزیز جون . خیلی ذوق کرده بودم. عین یه بچه که براش عروسک میخرن ذوق میکنه.  احساس میکردم تو هم الان خیلی خوشحالی. ان شاءالله زودتر جابه جا میشیم و سیسمونی قشنگت رو میچینیم. تو هم  لذت میبری.   الان که یه تخت بزرگ هم تو خونه عزیز جون داری. فکر کنم یه سری سیسمونی هم واسه اونجا باید بگیریم.  تازه غیر از اینا تا الان روروئک ، کالسکه ، کریل ، یه ست مبل و میز کوچولو واسه خودت ، و یه ساک کوله پشتی ناناز برات گرفتیم. البته باید بگم دست عزیز جونت درد نکنه.  خاله نسیم هم که تا حالا یه ست لباس نوزادی ، یه کفش گاوی ، یه کفش دخترونه ، یه گل قرمز خوشکل عروسکی&...
9 آبان 1391

جشن تولد 5 ماهگی ژیگولی

سلام نازدخترم.  خوبی مامانی؟ پریشب خیلی شیطونی میکردی هاااااا. حتی باباجونی هم دیگه احساس کرد تکون خوردناتو. نکنه واسه  5 ماهگی ات جشن گرفته بودی و بزن برقص راه انداخته بودی ناقلا ؟؟؟؟؟ به هر حال سعی کن بهت خوش بگذره که این روزا دیگه واقعاً هیچ وقت برنمیگرده.   ...
8 آبان 1391

3 سالگی عقد مامان بابا

سلام عزیزم جمعه (91/07/28) سالگرد عقدمون بود. ما هم همگی خونه عزیزجون بودیم. عصر همه رفتن. خاله نسیم و عمو حماد رفتن رشت. خاله الهام و آجی ملیکا هم رفتن مشهد. من و عزیزجون و بابا جونی و دایی پیمان هم موندیم خونه عزیز جون.  اونوقت بابا جونی در یک حرکت انتحاری رفت بیرون و اومد با یه دسته گل و کادو خوشگل.  و صد البته من واقعاً غافلگیر شدم و کلی هم شرمنده ، آخه خودم هیچ چیزی واسه امروز تدارک ندیده بودم. اما حتما در اولین فرصت جبران میکنم.                                         ...
30 مهر 1391

یادگاری دخترم

سلام دخی.. چطور مطوری؟ چند روز پیشا رفتم دندون پزشکی... و همون طوری که فکر میکردم شما واسه مامان یه مقدار سوغاتی فرستادی از اون طرف...  آقای دکتر گفت که چهار تا از دندونام مشکل پیدا کرده و یکیشو درست کرد.... منم که تا حالا دندون درد نکشیده بودم.. و دندون خراب نداشتم خیلی ناراحت شدم و ترسیدم  اما چه میشه کرد. میگن خدا وقتی یه چیز خوبی به آدم میده یه سری چیزا از آدم میگیره، شاید دندون من یکی از اون چیزاست که میدم تا تورو به دست بیارم..... حالا دندونه یه طرف ، دردی که شب کشیدم یه طرف. بابا جونی هم که میخواست دلداریم بده میگفت پس من چی بگم که 3تا دندونام رو باهم درست کردم.....  به هرحال اینم از یادگاری که واسه مامان گذاش...
30 مهر 1391

دل گرفته ی مامان جون

سلام عزیز مامان الان که اومدم برات بنویسم تو 19 هفته و 2 روزته. و 144 روز به اومدنت مونده. انقدر دلم گرفته  و تنگه که فکر کردم فقط میتونم با خودت درد و دل کنم. خوب به حرفهای قلبم گوش کن چون الان از همه دنیا به قلبم نزدیکتری و هرچی که بگم فقط تو میشنوی.  واسه مامان دعا کن فرشته کوچولو....... از خدا بخواه که به مامانت کمک کنه.  مواظب خودت باش. یه وقت شیطونی نکنی.    به قول عزیزجون با دوستای ناباب نگرد........ میبوسمت عزیزممممممممممممممم ...
19 مهر 1391

شاه دخترون دختر

سلام دختر عزیزم.  خوبی گلم؟ همه چیز روبراهه؟ چند روز پیشا یه بار تکون خوردنت رو حس کردم. یه جوری بود. یه حس خاصی بود. خونه عزیز جون ،  حدود ساعت 2 شب بود.  این روزا خاله نسیم اومده تهران. دیشب هم برام آش رشته درست کرده بود. خیلی چسبید. امیدوارم تو هم لذت برده باشی. پریروز غروب هم با خاله ندا و خاله نسیم رفتیم بیرون. خاله نسیم واست یه کفش و یه لباس خوشگل (پیراهن) و یه ست نوزادی (سرهمی) گرفت. خیلی نازن. وقتی فکر میکنم چند ماه دیگه میای و اونو میپوشی قند تو دلم آب میشه.  با باباجونی هم رفتیم چند تا جا ست تخت و کمد و ... دیدیم. ان شاءالله همین روزا میگیریم. و تو هم ازشون خوشت بیاد و در  آرامش توی تختت بخوابی ....
12 مهر 1391

سلام به همگی

سلام به دوستان خوبی که این مطلب رو میخونید. امروز اولین روزهست که من این وبلاگ رو راه انداختم و دوست دارم تا اونجایی که میشه پر شور ادامه بدم. الان توی هفته 17 بارداری هستم . استرس دارم یکی دو هفته پیش که رفتم سونوگرافی ، دکتر گفت دختر خانومتون هم سالمه.... اینجوری متوجه شدم که دارم دختردار میشم، تا ببینیم چقدر راست گفته؟ البته من خوشحالم. دعا میکنم عزیزم سالم از این راه طولانی برسه که ما خیلی منتظرشیم. ...
3 مهر 1391

دلبندم

سلام دختر نازم. الان که دارم برات مینویسم خیلی کمردرد دارم. دیشب سریع خوابم برد اما یکی دو ساعت بعد از درد بیدار شدم. تا خود صبح هم هنوز درد داشتم.الانم بهتر نشدم. عزیزم تو در چه حالی؟ حتما حالت خوبه؟ از دیدن اتاقی که ، به کمک بابامرتضی و مامان مژگان برات در نظر گرفتیم خوشحال شدی؟ دلم میخواد همه چیز وقتی میای آماده اومدنت باشه. ما میخوایم تو در آرامش بزرگ بشی.  عزیز جون میگه هر روز برات چند آیه قرآن بخونم که آروم و صبور باشی. خاله الهام هم که این مدت خیلی کارامو انجام داد. خیلی خسته شد. هرچی هوس کردم برام درست کرد. امروز اول مهر هست آجی ملیکا باید بره مدرسه. فکرشو بکن یه روز تو میری مدرسه اون وق...
3 مهر 1391